باید که برای دل تو چلچله باشم
همراه ترین همسفر قافله باشم
باید به تو نزدیکتر از خویش بمانم
من آمده ام با تو چنین یکدله باشم
می آیم و از عشق تو لب ریزترینم
هر چند که با پای پر از آبله باشم
با اینکه در آیینه اندیشه نگنجد
باید که به دریای دو چشمت یله باشم
دل گفت که این گونه بمانم همه ی عمر
یک شاعر آزادِ بدون صله باشم
ما همانیم که بودیم دگرگون نشدیم
کم نگشتیم زخود گرچه هم افزون نشدیم
بین آنان که همه خون طلب و خون به لبند
آفرین گوی به ما غیر جگر خون نشدیم
همچو یعقوب دل ماست پیِ وصل عزیز
از پیِ رهزن پیراهن گلکون نشدیم
چون نگه تند زچشمان ندویدیم برون
اندرون خون شده همچون دل و بیرون نشدیم
ای که ما را همه دم طعنه دگرگون بزنی
ما همانیم که بودیم دگرگون نشدیم
چشمی که با خود شور باران داشت
تصویری از تندیس ایمان داشت
وقتی که بر دریا نظر می کرد
اندیشه ی تسخیر توفان داشت
با رودها مست سرودن بود
آهنگ دریای پریشان داشت
تا با شقایق هم نشین می شد
موج نگاهش عطر عرفان داشت
دستی به سوی ابرها می برد
در چشم هایش بغض باران داشت
با صخره ها از موج ها می گفت
با رودها روحی شتابان داشت
از پیله پست زمین پر زد
شوِ پریدن با شهیدان داشت
برای مرغ دل از چه قفس درست کنیم!؟
بهار آمده، بازآ نفس درست کنیم
چو مرغکان که نصیب حیات ما فصلیست
به خویش لانه زخار و زخس درست کنیم
نگفته داد زخویش و کسان، کنون باید
برای خویش و کسان دادرس درست کنیم
اگر خیال مراحِل به سر بود ما را
نخست مرحله بانگ جرس درست کنیم
بیفکنیم به خاک این زمان بنای حسد
هوس کنیم و بنای هوس درست کنیم
زنا کسی گذر و باکسان نظر سازیم
جدل کنیم که در خویش کس درست کنیم
درست شد که بهار آمد و زمستان رفت
رسید همنفسان تا نفس درست کنیم
به یاد شهید: سیّدمحمّد بروجردی
به تسّلای مهندس یوسف عظیمی
رفیقا! مبارک ترا غسلِ در خون
شهیدا! ز داغ توام داغ افزون
دلیرا! وطن آبرو یافت از تو
عزیزا! ز خونت کفن گشت گلگون
الا ای همایون بصیرت، که رفتی
ترا باد از حقّ، مقامی، همایون
تو مضمونِ خونشعرِ این انقلابی
چه بسیار این شعرِ خون یافت مضمون
ترا مهر خندید و مه نور پاشید
که سعی تو گُل کرد در کوه و هامون
تو بُردی، که در راه دین پا فشردی
تو در خطّ ایمان و خصم تو بیرون
هر آنکس که سَروِ قدت واژگون خواست
شود خانه ی آرزوهاش، وارون
امید آنکه در صبر بر چون تو مردی
بما صبر ریزد خداوند بیچون
به یاد شهید نوجوان: سیّدوحیدنبی پور
تو بنده ی احد واحدی وحیدی تو
به آنچه کرد خدا قسمتت، رسیدی تو
مبارک است ترا خلعت شرف از حقّ
اگر خدا بپذیرد ز ما، شهیدی تو
به شاخسار جنان شاید آشیان کردی
ز شاخسار جهان چونکه پر کشیدی تو،
نیارمد ز بلا آنکسی که کُشت ترا
ز کیدِ اوست که در خاک آرمیدی تو
ز باغ عمر نخوردی بَری که می باید
گُلی ز گلشن این زندگی نچیدی تو
سعادت است بدیدار حقّ رسیدن ها
تو چون رسیدی، از این رهگذر، سعیدی تو
پختگیهای جهان از سوختنهای من است
روشناهایش زخود افروختنهای من است
آن همه بینائیش باشد زنور چشم من
آن همه دانائیش زآموختنهای من است
هست از پرواز عقل من چنین والانظر
باد دستانش هم از اندوختنهای من است
زندگانی این چنین بی جرم و بی عیب و گناه
از نظر سوی ملائک دوختنهای من است
تا قیامت منشأ آسایش و آرایشش
تاختنهای من است و توختنهای من است