معرفی وبلاگ
وبلاگ فرهنگ پایداری در راستای زنده نگاه داشتن نام و یاد شهدا و ایثارگران و همچنین ارج نهادن به ارزش های پاک و مقدس انقلاب اسلامی فعالیت می نماید
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 669055
تعداد نوشته ها : 1438
تعداد نظرات : 13
Rss
طراح قالب
GraphistThem229
خلاصه‌ای درباره سوژه: «شهید شاهمرادی متخصص شناسایی. قیافه اش به اهالی جنوب بیشتر شبیه هست.او در شناسایی ها به راحتی وارد مقر عراقی ها می شود با آنها غذا می خورد و بر می گردد! در عملیات والفجر هشت، رزمندگان اسلام  تعدادی اسیر از دشمن می گیرند و در گوشه ای آنها را می نشانند و منتظر ماشین جهت انتقال آنها به عقب می مانند. شاهمرادی نیز در خط قدم می زند.ناگهان یکی از درجه داران عراقی در حالیکه با انگشت به او اشاره می کند چیزهایی می گوید و شلوارش را بالا می زند و پای کبود خود را نشان می دهد.یکی از بچه ها را که عربی بلد است می آورند تا ببینند چه می گوید.او می گوید این عراقیه اینجا چه کار می کنه؟! از نی
1389/6/22
خلاصه‌ای درباره سوژه: وقتی عده ای از اسرای ایرانی از کامیون پیاده می شوند، بدن های ضعیف و نحیف بچه ها تاب مقاومت در برابر شب های سرد زمستانی بغداد را ندارد. به داخل یک سوله خیلی بزرگ که دیواره های بلند بلوکی اش و قسمت های باز زیر شیروانی اش سردی هوا را چندین برابر می کرد، هدایت می شوند. مجروحین را در گوشه ای از سالن روی میز یخ زده می خوابانند. خیلی از بچه ها لباسشان را در آورده و روی زخمی ها را می پوشانندتا سرما، کمتر آزارشان دهد. آن شب هیچ کس نمی تواند بخوابد.خیلی از بچه ها برای گرم شدن ، در طول سالن به سرعت قدم می زنند ولی این هم مؤثر نیست . هیچ وسیله ای برای گرم شدن پیدا نمی شود، حتی تکه چوبی برای سوزا
1389/6/22
خلاصه‌ای درباره سوژه: از بد حادثه، نامش صدام است بیش از یکصد سال قبل نامش را به هزار و یک دلیل صدام گذاشته اند. او به مکه هم رفته و حالا شده حاج صدام ! حاج صدام آل کثیر! وقتی که صدام بعثی به ایران حمله می کند، این صدام خوب هم راهی جبهه ها ی نبرد می شود.آن صدام و این صدام.ماجرا وقتی جالب می شود که در بحبوحه نبرد، صدام ایرانی اسیر صدام بعثی می شود.مشکلات صدام ما با بعثی ها از اینجا وارد مراحل تازه ای می شود: بازجویی پشت بازجویی که تو چرا اسمت با اسم قائد ما ! صدام یکی است. چرا نام او را روی خودت گذاشته ای؟ماجرای های این شک و تردیدها و توضیحات گاه به شوخی و گاه به جدی حاج صدام بسیار خواندنی و شنیدنی است. او
1389/6/22
خلاصه‌ای درباره سوژه: شهید بزرگوار نقل می کند که:یک میش خوبی داشتیم جلوی گله راه می رفت و شاخهای بلند و زیبایی داشت. همیشه دوست داشت جلودار باشد .گله که راه می افتاد خرامان و رقصان، با گردن بر افراشته و آویزانش حرکت  می کرد، به خود می بالید و فخر فروشی می کرد. سعی می کرد همیشه، سی قدم جلوتر از گله راه برود. گویی می پنداشت با بقیه فرق دارد و راضی نبود با آنها همقدم شود اینها را حتی آدم در زمان بچگی هم می فهمید.بعداً یک زنگوله بزرگ خریدم و به گردنش انداختم با آن زنگوله بسیار خوشحال بود. من هر وقت فکر می کردم با مردم فرق دارم، یا آنها یک طبقه اند من هم کس دیگرم، به یاد آن میش می افتادم که
1389/6/22
خلاصه‌ای درباره سوژه: امروز مثل هر روز سهمیه روزانه شلاق هایم را می خورم و به سمت سلولم حرکت می کنم. در چند قدمی اتاق حسینی می رسم. ناگهان صدایی از داخل اتاق می شنوم که می گوید: مرا می زنی؟ صدای حسینی است. حسینی متخصص شلاق زدن است. با چنان وحشتی فریاد می زد که صدایش در سراسر راهرو پیچیده است. آن روز یکی یاز زندانیان هنگام بازجویی به طرف حسینی حمله ور می شود و به او کتک مفصلی می زند. حسینی که به تنهایی نمی تواند جلوی او را بگیرد  با سرو صدا مأموران را صدا می کند. آنها نیز زندانی را تا می توانند کتک می زنند و تا سرحد مرگ شکنجه می کنند.فردا که به بهداری می روم مردی را می بینم که روی تخت خوابیده و ت
1389/6/22
خلاصه‌ای درباره سوژه: در عملیات مرصاد که منافقین به کمک صدام بعثی با خیال واهی فتح تهران به سمت مرزهای ایران می آیند، واقعه ای عجیبی برای سید و رضا که دو خلبان هوانیروز هستند پیش می آید.بالگرد آنها دچار نقص می شود و در منطقه نسبتاً باز سقوط می کند. آنها به هر زحمتی که است، با شکستن شیشه های بالگرد به بیرون می آیند، اما ناگهان متوجه می شوند که اطراف پر از نیروهای منافق است. تنها جایی که می توانند در آنجا پنهان می شوند یک درخت بلوط است که در گوشه ای از دشت قرار دارد. آنها به سرعت خود را بالای آن درخت می رسانند. زخمی هستند و قوای بدنی شان تحلیل رفته است. اما این پایان ماجرا نیست. ناگهان عده ای از منافقی
1389/6/22
خلاصه‌ای درباره سوژه: در روزهای اول جنگ فردی ملبس به لباس روحانی هر روز بین جوانان محل و نیروهای بسیجی حزب الله که مشغول مراقبت از محل هستند می آید و آنها را دلداری و روحیه می دهد که مثلاً در مقابل تجاوزات وبمباران اسرائیل غاصب مقاومت کنید و از خود صبر نشان دهید. حرف های او بسیار مشکوک است. این برنامه تقریباً برای یک هفته ادامه دارد تا اینکه یک روز فردی از نیروهای بسیجی حزب الله در جمع می پرسد: علت اینکه روحانی که ظاهراً هیچ مسئولیتی ندارد در زمانی که هیچ هواپیمایی در آسمان وجود ندارد و بمباران های انجام شده به این محل می آید چیست؟این سوال هر چند در آن شرایط بسیار سخت وشاید بی مورد و نادرست است ولی نظر بر
1389/6/22

خلاصه‌ای درباره سوژه


شهید فولادی سال 1350 دوره های چریکی و آموزش های نظامی را در عراق می گذراند و پس از بازگشت به ایران سال های سال فرماندهی جنگ و شرارت های مرزی را در منطقه بلوچستان عهده دار می شود.
در سال 1360 پس از آشنایی با ماهیت انقلاب به جمهوری اسلامی ایمان می آورد و با مراجعه به سپاه نیک شهر از فرمانده سپاه (شهید باقری) امان نامه می گیرد. از آن پس فولادی به عنوان یک بسیجی پا در رکاب در اکثر عملیات های مرزی در تعقیب اشرار منطقه فعال می شود.
او پیر غلام سیستان بلوچستان می شود و جلو دار آنان در همه عملیات ها. سال 1376 عاقبت در یک عملیات تعقیب و گریز اشرار منطقه به فیض شهادت نایل می شود.
1389/6/22
خلاصه‌ای درباره سوژه: دو نفراز رزمندگان ملایری که در یک سنگر حضور دارند  به شدت به هم علاقه مند هستند : "علی و حسین ".آنها تصمیم می گیرند که با هم صیغه برادری بخوانند . بعد یکی از آنها پیشنهاد می کند که به رسم یادگاری یک خالی روی ساعد هم بکوبند. حسین روی بازوی علی می کوبد حسین و علی هم روی بازوی حسین اسم او را می نویسد.یک ساعت بعد علی می گوید که می خواهد برود خال را بشوید که خوشرنگ شود. وقتی که او بیرون می رود ناگهان خمپاره ای در نزدیکی اش به زمین می خورد و خال علی در آتش سوزی می سوزد. حسین از این اتفاق به شدت ناراحت می شود. او خال خودش را پاک نمی کند تا اینکه دردانشگاه تربیت معلم قبول می شود. یک روز
1389/6/22
خلاصه‌ای درباره سوژه: صبح روز عملیات والفجر 10 در مناطق عملیاتی حلبچه،همۀ نیروها حسابی خسته هستند و روحیه ها پایین است.در همین شرایط،حدود 100 اسیر عراقی برای انتقال به پشت جبهه بسیج شده اند.یکی از بسیجی ها برای اینکه تنوعی در اوضاع ایجاد کند و کمی روحیه رزمنده ها را با نشاندن لبخندی بر لبانشان بهتر کند فکری می کند: او جلوی صف اسیران دشمن می ایستد و شروع به شعار دادن می کند.عراقی ها هم از ترس،هر شعاری که او می دهد را تکرار می کنند.او مشت هایش را بالا می برد و فریاد می زند:«صدام جارو برقیه!»عراقی ها هم تکرار می کنند.در همین هنگام، همان بسیجی که شعار می داد متوجه می شود که قربانی، فرمانده گروهان
1389/6/22
X