معرفی وبلاگ
وبلاگ فرهنگ پایداری در راستای زنده نگاه داشتن نام و یاد شهدا و ایثارگران و همچنین ارج نهادن به ارزش های پاک و مقدس انقلاب اسلامی فعالیت می نماید
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 669050
تعداد نوشته ها : 1438
تعداد نظرات : 13
Rss
طراح قالب
GraphistThem229
خلاصه‌ای درباره سوژه: در عملیات والفجر 8 فاو مسئول تعاون گردان هستیم و مسئولیتمان حمل پیکر شهدا و مجروحین به پشت جبهه است.گردان به ستون یک رو به خط مقدم در حرکت است که حجم سنگینی از آتش خمپاره های دشمن روی آنها ریخته می شود . گردان می خوابد و پس از چند ثانیه که گرد و غبار های خمپاره ها می نشیند مجدداً بلند می شوند به جز عده ای که شهید شده اند و عده ای که مجروح هستند!وظیفه ما مشخص است. بلافاصله با برانکارد بر بالین آنها می نشینیم و کارمان را انجام می دهیم . نگاهمان به یک بسیجی می افتد که جزء نیروهای تعاون نیست و در کنار پیکر یکی از شهدا نشسته است. دقیق که می شویم می بینیم گویی با او صحبت می کند. نزدیک
1389/6/20
خلاصه‌ای درباره سوژه: اردوگاه آنها کنار رودخانه ای است که آب گوارای آن از کنار چادرهای آنها می گذرد.یک روز صبح دلش هوایی می شود که پاهایش را بشوید. می رود کنار رودخانه و می نشیند. شلوارش را تا بالای زانوهایش بالا می زند و در آب خنک می گذارد. احساس می کند که ماهی های فراوانی در حال بازی کردن در اطراف پاهایش هستند. احساسش کمی شدت می گیرد. می بیند که ماهیی ها بر ران پایش بوسه می زنند. احساس غرور به او دست می دهد و با خود می گوید راستی که من اشرف مخلوقاتم! دستی به آب می زند و یکی از آنها را به راحتی می گیرد. و با تشکر از معبوددش تعداد دیگری از ماهی ها در دستانش جا می گیرد.برنامه ریزی می کند که برای صبحانه بچه
1389/6/20
خلاصه‌ای درباره سوژه: همه، انگشت به دهان مانده بودند. خیلی سریع تمام مدرسه فیضیه را فهمیدند و سوال همه این بود:- چه کسی این شعار را نوشته است؟مدیرآخرین نفری بود که از ماجرا با خبر می گردد.بلافاصله دست به کار می شود.با دستور همه دانش آموزان به صف می شوند.عصبانیت درچهره اش کاملاً نقش بسته بود. سعی مدیر این بودکه خود را خونسرد نشان دهد.ابتدا با صدای بلند از بچه ها پرسید:- این کار، کارکی بوده؟...مثل یک مرد خودش را معرفی کند...سکوت همه را فرا گرفته بود. کسی جرأت حرف زدن نداشت.لحظات به کندی می گذشت که بچه ها به طرف کلاس ها راهی شدند.با ورود ما به کلاس، مدیر بلافاصله پشت سرما وارد کلاس شد. از بچه ها خواست که به
1389/6/20
خلاصه‌ای درباره سوژه: یک روز در منطقه کردستان، حاج احمد متوسلیان وچند نفر از دوستانش که لباس کردی بر تن دارند، سوار ماشینی می شوندکه دو نفر از افراد ضد انقلاب کومله هم درون آن نشسته اند. آنها از فرمانده هان رده بالا نیستند.آنها به خیال اینکه حاج احمد ودوستانش ازنیروهای خودشان هستند، آنها را سوار می کنند.درطول راه، حاج احمد ساکت و آرام است. یکی از دوستان حاج احمد که زبان کردی را خوب بلد است شروع به صحبت با ضد انقلاب می کند وازاوضاع و احوال منطقه می پرسد.یکی از آنها با نارضایتی می گوید : عده ای از افراد سپاه به ا ینجا آمده اند که در میان آنها شخصی به نام حاج احمد متوسلیان هست که پدر ما را درآورده است.حاج اح
1389/6/20
حدود 16 سال دارد. رزمنده بسیجی است که تازه به جبهه آمده است . او را به عنوان دژبان در ورودی موقعیت عقبه لشکر تعیین کرده اند و بازرسی عبور و مرور خودروها را برعهده دارد.حاج حسین خرازی – فرمانده جانباز لشکر مقدس 14 امام حسین (ع) به اتفاق دو نفر از مسئولان لشکر در حالی که سوار تویوتا هستند قصد دارند به موقعیت مورد نظر وارد شود ولی دژبان تازه وارد که از روی چهره حاجی و همراهانش را نمی شناسد می گوید :«کارت شناسایی!» حاجی می گوید :«همراهمان نیست.»دژبان می گوید : «پس حق ورود ندارید!» یکی از همراهان که می خواهد حاج حسین را معرفی کند اما حاجی با اشاره دست او را به سکوت فرا می خوان
1389/6/20
خلاصه‌ای درباره سوژه: نیروهای شهید چمران سعی دارند با انواع تبلیغات اهداف خودشان را به ارتش عراق بفهمانند.یکی ازآنها این است که موقع اذان یک پیرمرد بلند گوی دستی را بر می دارد و به طرف سنگرهای عراقی اذان می گوید.یک روز هنگام غروب موقع اذان مغرب ،ارتش عراق یک تیرانداز به طرف جلو می فرستد که نیروهای رزمنده ایرانی هم اطلاع ندارند.همین پیرمرد در حال اذان گفتن است که نیروها متوجه می شوند که پیرمرد اذان را نصفه گذاشته ودیگر صدای اذان نمی آید ودنبال پیرمرد می روند و می بینند که به زمین افتاده و دست وپا می زند واز زبانش خون جاری گشته است ومتوجه می شوند که یک نیروی عراقی به نزدیک او آمده و موقع اذان گفتن یک تیر به
1389/6/20
خلاصه‌ای درباره سوژه: ساعت ده شب است و سوز سرما ی زمستانی همه ما را در گوشه ای جمع کرده است. در همین حین یکی از اسرای ایرانی متوجه سربازی می شود که با اشاره دست او را می خواندبا شک و دو دلی جلو می رود اما وقتی مقابلش می ایستد در چهره اش موجی از عاطفه می بیند.لحظات عجیبی است .نگاه سرباز عراقی حکایت از حالتی عجیب دارد، گویی در پی یافتن گم کرده ا ی است .او می گوید:«آیا می توانی نماز خواندن را به من یاد بدهی؟» و دوباره حرفش را تکرار می کند.اسیر ایرانی جواب مثبت می دهد . مدتی طول می کشد تا نماز خواندن را یاد می گیرد و پس ازآن قول می دهد که ننها اسرا را اذیت نخواهد کرد بکه تا حد توان هوای آنها را خو
1389/6/20
خلاصه‌ای درباره سوژه: حاج احمد در یکی از عملیات ها مجروح می شود، به اصرار رزمنده ها به پشت خط می آید تا پایش را پانسمان کند.وقتی به بیمارستان می رسد، می گوید:«به هیچ وجه کسی حق نداردبگوید این فرمانده است. بگویید این سرباز وظیفه است که مجروح شده.»با این تأکید، قبول می کنند. موقع عمل که می رسد، دکتر بی هوشی سراغ حاج احمد می آید تا او را برای عمل بی هوش کند.ولی هر کاری می کنند، حاج احمد قبول نمی کند و می گوید: « امکان دارد اگر مرا بیهوش کنند، درحالت بیهوشی تمام مسایل نظامی را به دکتر لو بدهم و به عملیات ضربه بخورد.»وقتی قرار می شود پای حاج احمد را بدون بی هوشی عمل کنند، همه نگران هستن
1389/6/20
خلاصه‌ای درباره سوژه:  چندروز از عملیات گذشته بود وماروی ارتفاعات مشرف به شهر حلبچه عراق مشغول پدافند ومستحکم نمودن خط بودیم.جاده ای برای رساندن تدارکات به خط وجود نداشت .ناچار برای آوردن آب ،غذا ودیگر مایحتاج ازسیستم قاطریزه استفاده می کردند!یکی از بچه های گردان که نیروی مخلص و زحمت کشی بود کارتدارکات را انجام می داد یکی از آن روزها و هنگامی که او مقداری آذوقه برای بچه های گردان آورددر حالی که سواربرمرکبش بود و تعدادی ازنامه های رزمندگان را که مدت زیادی بودبی خبراز خانواده هایشان در منطقه به سر می بردند دردست داشت،گلوله خمپاره ای نزدیک او به زمین فرودآمد و پستچی براثر اصابت ترکشی به سرش از مرکب به ز
1389/6/20
خلاصه‌ای درباره سوژه: بعداز پذیرش قطعنامه، عراقی ها برای تبلیغات می خواستندما را به زیارت عتبات ببرند.قصدی کربلا خیلی مفصل است و اتفاقات زیادی در آن سفر برای ما افتاد که من فقط آن قسمت را که مربوط به حضرت امام می شود تعریف می کنم.ما با گرفتن اطلاعات از دوستانی که آنها را قبل از ما به زیارت برده بودند برنامه ی مفصلی تنظیم کردیم و با توجه به اینکه درطول مسیر از روستاها وشهرهایی می گذشتیم و بچه های عراقی به استقبالمان می آمدند، تصمیم گرفتیم سخنان امام را به هر نحوکه شده به اطلاع آنها برسانیملذا یکی از سخنرانی های امام را که از رادیو شنیده بودیم در حاشیه روزنامه ای که به اندازه یک قرقره بود پس از ترجمه به عرب
1389/6/20
X