معرفی وبلاگ
وبلاگ فرهنگ پایداری در راستای زنده نگاه داشتن نام و یاد شهدا و ایثارگران و همچنین ارج نهادن به ارزش های پاک و مقدس انقلاب اسلامی فعالیت می نماید
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 669055
تعداد نوشته ها : 1438
تعداد نظرات : 13
Rss
طراح قالب
GraphistThem229
بمب وقتی که خوشه چین افتاد دست های تو بر زمین افتاد دست های گره گشای تو تا که بالا زد آستین ، افتاد لاله کاری شد آسمان یک دست تا دو دست تو روی مین افتاد خم به ابروی خود نیاوردی کی به پیشانی تو چین افتاد ؟عشق تا گرد وخاک برپا کرد نقش آیینه بر جبین افتاد زخم های ستاره چین افتاد دل نبستی به این و آن هرگز از دو چشم تو آن و این افتاد دل به سرخی سیب ها دادی دل زدست تو این چنین افتاد عشق تکلیف شرعی دل شد چه « خروشی در اهل دل افتاد » بر لب از اشک شوق ، پی در پی شور یا رب العالمین افتاد آه سردی که از دلت برخاست چون منور چه آتشین افتاد بدنت مهر خورد و بر صحرا پاره های صد آفرین افتاد چشمت از بند صبح شد آزاد از س
«... فرمانده ی لشکر زمان جنگ و نماینده ی فعلی مجلس شورای اسلامی شیراز، نبی رودکی آخرین نفری شد که با او گپ زدم؛ آن هم ساعتی! بین گفت و گوی بی پرده ی ما، مراجعه ی مردم را با لذت پاسخ می داد... مشکل زمین پیرمرد روستایی، مادر شهیدی که توی شهرداری سرگردان بود! دختر جوانی که پدرش با همین سن و سال، توی جبهه ی جنگ، پیک فرمانده بود و با گرفتن لیسانس مشکل استخدام داشت... موبایل او هم زنگ می خورد و زنگ...» خیلی خیلی محرمانه... از فرماندهی لشکر... به فرمانده ی گردان های امام علی، امام حسن، اما مهدی و ... ابلاغ می شود که حداکثر ظرف 24 ساعت نیروها... اعزام به دشت عباس شوند...امضاء ف ل 19 نبی رودکی- خبری شده؟- خیلی
هشت سال یک پشت توی جنگ ماند و فقط با پایان جنگ برگشت! بازنشسته شد. مثل خیلی از کادرهای با تجربه ی جنگ! حس کردم از این که روزی فرمانده و طراح جنگ بوده و حالا روز را شب می کند، کلافه است. دلش پُر بود از همه چیز. با جسارت و بی پروا حرف می زد، مثل جسارتش توی جنگ. گفت به رسم امانت نگه دارم تا زمان مرگش. مستقیم توی عملیات قدس 3 نبود اما مگر می شود آدم جنگ بی اطلاع باشد. بعد از جنگ درجه ی سر تیپ دومی روی دوشش سوار شد، اما عبدالله سوار بر درجه است! احمد عبدالله زاده:« ...در منطقه ی عملیاتی قدس3،یه روز صبح من و حاج «عبدالله رودکی» و مجید سپاسی رفتیم روی یه ارتفاع تپه مانند برای شناسایی. تپه بین خط خودی و
فرمانده ی گردان دوم از تیپ 404 عراق در شب عملیات قدس 3، بعد ازحمله ی آمریکا به عراق و سقوط حکومت بعثی صدام، با خانواده به ایران پناهنده می شود و در یکی از شهرهای مرزی زندگی می کند. نطرم این بود که این افسر عراقی را ببینم. مصاحبه کنم و عملیات آن شب را از دیدگاه او هم بنویسم، اما به دلایلی میسر نشد...مینایی فرد: «... 2ماه روی جاده و مواضع دشمن دیده بانی و ارزیابی شد. بالاخره 4 گوشه ی عملیات به دست آمد. طرح عملیات آماده شد و دست مان را تکاندیم و از محور شناسایی بیرون آمدیم. با آماده شدن طرح، روی راهکار و نحوه ی عملیات بین فرماندهان حرف بود.- بزنیم به دشمن و تپه ی 194 و بقیه ی ارتفاعات را تا مرز آزاد کنیم و دشم
« ..ناقلا خودت رو انداختی رو مین تا نیایی عملیات! شوخی کردم...الان می رسونمت بهداری!» خیره می شود به خونریزی پای راست او که از مچ قطع شده است. دورتر پای قطع شده با پوتین افتاده است...ـ بجنبید...زود!ـ خسته شدیم، یه ساعته داریم راه پیمایی می کنیم، هنوز از خط خودی نگذشتیم!ـ تا یه کیلومتری تپه ی 216، می شد با ماشین رفت!ـ می گن جلب توجه می کنه!ـ حرف نباشه!ـ ساعت چقدره؟ـ 8! ـ کسی از ستون خارج نشه! ـ بی سیم ها خاموش، سکوت رادیویی تا حمله!ـ چرا این قدر آب می خورید، هنوز هیچی نشده!ـ آب نخوریم تو گرما هلاک می شیم. ساعت 8 شب بیستم تیر 1364، 3 گردان به علاوه ی 1 گروهان نیروی بسیح، سپاهی و معدودی هم سرباز وظیفه ی
چند ماه دنبال جانشین فرماندهی لشکر 19فجر وقت، قاسم سلطان آبادی بودم اما به دلیل حضورش در تهران، میسر نمی شد. ظهر عاشورای 86 در مراسم سینه زنی به او برخوردم. قاسم تا حدی چاق شده بود و چین چروک صورتش را گرفته بود، گفتم:« حاج قاسم کتاب تموم شده، اگه وقت بدی و مصاحبه ای ، حاضرم دست توی کتاب ببرم. تا کی شیراز هستی؟دستی به موهای کم پشت سرش کشید. ـ تا فردا شیرازم، اگه تا بعدازظهر کتاب رو برسونی دستم، می خونم و نظرم را کنار صفحاتش، می نویسم!ـ حاج قاسم، می خواستم یه مصاحبه با هم داشته باشیم؛ بیشتر در مورد محمود عسکریان! شنیدم تو اتاق نقشه، سال ها پیش شما کار می کرده!ـ چرا از محمد؟ـ راستش هم دوشتم بود و هم پسر خاله ا
خبرنداشتم کتاب که تمام می شود، مجتبی مینایی فرد به عنوان کارشناس نظامی، دوبار به وسواس و دقت، نوشته ها را می خواند و ضمن تایید مطالب کلی آن، سر بعضی مسائل با هم اختلاف نظر پیدا می کنیم؛ اما ختم به خیر می شود. به جای زخم افقی گردن مجتبی خیره می شوم. زخمی تکراری... بعد از پایان جنگ در مانورهای نظامی روی کله قندی دشت جفیر، کنارش ایستاده بودم که خمپاره ی 81، سینه کش کله قندی فرود آمد. صدای آخ و همهمه! کمرش تا خورد ودست روی گردن گذاشت. از بین انگشت های او فواره ی خون بیرون زد. خون کم کم شُر کرد روی جنازه ی سرهنگ قاسمی که با ترکش که از گردن مجتبی عبور کرده بود، مغزش متلاشی شده بود. فردا توی بیمارستان امام خمینی اهواز ب
راننده سرش را از شیشه بیرون می آورد. دستی به سیبل پر پشتش می کشد و بعد سر مار سبز خالکوبی شده ی روی گردنش را می خاراند و ...ـ سرو کله ی قاطر ها پیدا شد که!ـ مگه تو حمله یگان قاطر سوارها هم، هستن؟ـ چرا فقط 2تا؟ماشین ایفا می آید ، زور می زند و از کنار نیروهای بسیجی و پاسداری عبور می کند که در حال گرفتن جیره ی جنگی خرمای جهرم و انجیر استهبانات هستند.ـ چه نقشه ای برای این زبون بسته ها کشیدن؟ـ جنگ از سر حیوانا هم نمی گذره!ماشین ایفا تپه ی 216 را دور می زند و به طرف خط اول جبهه ی جنگ حرکت می کند. ـ کجا؟وایسا!ماشین ترمز می زند. « نصرالله احمدی» مسئول یگان موتوری خودش را به راننده می رساند.ـ کجا؟ سرت رو انداخ
«...سوار کشتی نوح بودند. چه آن هایی که شهید شدن و چه آن هایی که هنوز مانده اند! طوفان بود و سیل! حضرت نوح و بچه ها اصرار که سوار بشوم تا غرق نشوم. اما سوار نمی شدم. زمانی که دست من را گرفتند و به زور سوار کشتی شدم. روی تخت بیمارستان شیراز داشتم به هوش می آمدم . گفتند: عمل بسته شده ای و بالن زدیم و رگ قلبت رو باز کردیم و خطر رفع شده!»احمد تنش پُر بود از چدن های ریز و درشت خمپاره و گلوله ی توپ جنگ! این غیر از موج و شیمیایی است که ذره ذره تنش را گرفته است. گرفتگی رگ قلب هم مثل ترکش و شیمیایی فعلن نتوانسته است نفسش را قطع کند. هیکلش درشت و چاق شده بود. خنده از صورت پُر چین و چروکش محو نمی شد. مهر نماز وسط
از پشت میز مدیر کلی بنیاد نشر و حفظ آثار ...فارس، بلند می شود . فلاکس چای را برمی دارد. لبخند می زند . چای می ریزد توی لیوان. «از دست درد، تا صبح خوابم نبرد!»-پیری و هزار عیب شرعی! از کارت کم کن و برس به خودت!اشاره می کند به چای لیوان ، « نمی خوری؟ چیش خروسیه!»- سیگار نمی کشم ، ولی چای می کشم!برگ قرار داد را جلوم می گذارد. «یه کار تموم وکمال، می خوام!»- من دغدغم ادبیاتع، شرطم اینه که استقلال خودم رو داشته باشم!عینک را برمی دارد. دست روی چشم های قرمزش می کشد. لبخندی و:« استقلالیم که هسی!»ریش جوگندمی اش را می خاراند. عینکش را روی رمان"پروندی 312 " می گذارد. انگشتش را
X