باید که برای دل تو چلچله باشم
همراه ترین همسفر قافله باشم
باید به تو نزدیکتر از خویش بمانم
من آمده ام با تو چنین یکدله باشم
می آیم و از عشق تو لب ریزترینم
هر چند که با پای پر از آبله باشم
با اینکه در آیینه اندیشه نگنجد
باید که به دریای دو چشمت یله باشم
دل گفت که این گونه بمانم همه ی عمر
یک شاعر آزادِ بدون صله باشم
شور عشقت به دل افتاد چنان مست شدم
که زخود قطع نمودم، به تو پیوست شدم
آتش عشق تو در دل شرری زد که سحر
سوختم، خاک شدم، یکسره از دست شدم
نیست از من اثری هرچه بگردم چکنم؟
لیک در کوی تو چون نیست شدم هست شدم
سر نهادم به کفت پای بر افلاک زدم
مهر گشتم چو تو را ذره شدم، پست شدم
با تو بی پرده بگویم که گرفتار توام
بی جهت نیست که آزاده و سرمست شدم
ما همانیم که بودیم دگرگون نشدیم
کم نگشتیم زخود گرچه هم افزون نشدیم
بین آنان که همه خون طلب و خون به لبند
آفرین گوی به ما غیر جگر خون نشدیم
همچو یعقوب دل ماست پیِ وصل عزیز
از پیِ رهزن پیراهن گلکون نشدیم
چون نگه تند زچشمان ندویدیم برون
اندرون خون شده همچون دل و بیرون نشدیم
ای که ما را همه دم طعنه دگرگون بزنی
ما همانیم که بودیم دگرگون نشدیم